سواحل انزلی
الان انقد از دستت عصبانیم که خدا می دونه داری همین طوری تو خونه دایی حمیدابرو ریزی می کنی بهتر صدات کنم تا بلکه تموم کنی بهت می گم بیا برام شعر بخون اونوقت اینو می خونی
سلام سلام بابا جون خسته ایی کوفته شدی چیزی لازم می داری بگو چیزی بیارم می ترسم که یکدفعه ایی تو اونجا بمیری قرص بیارم یه روزی بود دوستم محمد اومد دم خونمون سر کوچمون گفت میای بازی کنیم گفت چرا نمی یام
شعر تو در مورد بارون
چیک چیک بارون اومد خیس خیس شدیم هی دارم گریه می کنم مامان گلوم دارو بخر تو منکه کاری نداشتم بارون می اومد چرا من سرما خوردم
مسواک
یه بچه ایی بود علی کوچولو دوست داشت که مسواک نزد و خوابید باباش گفت مسواک یزن گفت نمی خوام خوابم میاد باباش گفت واه واه واه چه دهنی همین مامی خسته شدم دخترم نمی دونم این استعدادت به کی رفته حتما شاعر می شی اگه همین زوری ادامه بدی گلکم انارتو بخور